کد خبر: ۷۰۰۹
۱۷ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۸:۰۰

جوادچراغ‌ساز از آخرین تعمیرکاران سماور در محله چهنو است

جواد عاقلی یکی از آخرین تعمیرکاران سماور‌های قدیمی محله چهنو است که سابقه پنجاه‌ساله او و پدرش باعث شده غالبا او را به نام جواد چراغ‌ساز بشناسند.

شاید پیرترین آدم محله نباشد، اما یکی از قدیمی‌های چهنو است. حتی اگر دکان او جلب توجه نکند و از نگاه رهگذران به دور مانده باشد، اگر گوش‌هایتان را تیز کنید، حتما می‌توانید از لابه‌لای سروصدای ماشین‌ها و موتورسیکلت‌ها صدای چکش‌های او را بشنوید که بر سماور‌های شکسته و سندان می‌خورد.

جواد عاقلی یکی از آخرین تعمیرکاران سماور‌های قدیمی است، با مغازه‌ای کوچک در محله چهنو، جایی که حالا شیخ صدوق خوانده می‌شود.

خونگرمی، خوش‌برخوردی و سابقه پنجاه‌ساله او و پدرش باعث شده است که غالبا او را به نام جواد چراغ‌ساز بشناسند تا شهرت اصلی و واقعی‌اش. تعمیر سماور فراتر از ممر درآمد برای اوست و اگر گزافه‌گویی نباشد، به چیزی شبیه دوست داشتن و عشق تبدیل شده است.

استاد سماورساز هم مثل سماورهایش قدیمی است. می‌گوید: پنج‌شش‌ساله بودم که کنار پدرم چکش می‌زدم و پنجاه و چند سال است مشغول تعمیر سماورم. خط روایت اصلی داستان ما و حاج جواد چراغ‌ساز در چند مسیر قرار می‌گیرد.

این که در کنار تعمیر چراغ و سماور با پدرش مسگری هم می‌کرده‌اند و دیگر این که ورزشکار زورخانه‌های قدیم مشهد بوده است و اینکه جاهل‌های زمان طاغوت به خاطرش مانده.

اینکه بعضی از قهرمانان دوران جنگ بچه‌محله‌شان بوده‌اند و یا بعد‌ها شده‌اند، آن‌ها که در میدان رقابت امتیاز کامل را برده‌اند و سهم و افتخار او از روز‌های جنگ ۳۰ درصد جانبازی‌اش است و گوش‌هایی که موج انفجار به آن‌ها آسیب زده است.

از صدقه سر مهربانی‌های مردم و بگوبخند‌هایی که دارد، هنوز هم سرحال و پرانرژی صبح به صبح کرکره مغازه را بالا می‌دهد. در حجره کوچکی نشسته‌ایم که آرامشش را وامدار آرامش صاحب میهمان‌نوازش است، دل سپرده به سؤالاتی که قرار است نقبی به گذشته‌اش باشد.

یک صندلی قدیمی و یک میز قدیمی‌تر که حدود ۶۰ سال قدمت دارد، ابزار کار پدرش بوده است و حالا به او به ارث رسیده است. می‌گوید: این خانه ارثیه پدر خدابیامرزم است و تا چند سال قبل سقفش چوبی بود و قدیمی. دستی به سروگوشش کشیدم و سامانش دادم و خیلی هم دوستش دارم.

 

از پنج‌سالگی کنار پدر

خودمانی و راحت حرف می‌زند و در قید و بند انتخاب کلمات قلنبه و سنگین نیست. به گواه مرکبی که در شناسنامه‌اش چهره سفید آن را مخدوش کرده، متولد ۱۳۳۷ است.

تاریخ دقیق‌تر را پشت بندش می‌آورد ۱۰ خرداد ۱۳۳۷. زادگاهش رباط سفید است از این‌رو خودش را روستایی‌زاده می‌داند که هنوز هم در دهشان کنار پدرش چکش می‌زند.

می‌گوید: در خانه‌ای بزرگ شدم که پدرم پشتکار زیادی داشت، به خودم که آمدم دیدم دارم کنارش کار می‌کنم. از همان پنج‌شش‌سالگی. تک پسر بودم و توقع خانواده از من خیلی زیاد بود، به همین دلیل پدرم رضایت به تحصیل در مدرسه را نداد.

روز‌ها کار می‌کردم و شب‌ها به اکابر می‌رفتم. بعد‌ها به خاطر مرور و یادآوری آن‌ها نهضت ثبت نام کردم تا خواندن و نوشتن از خاطرم نرود.

پدرم در همان روستا تعمیرات چراغ‌سازی داشت و مسگری هم می‌کرد. به خاطر بوی نشادر و کار با اسید خیلی عمرش به دنیا نماند و سرطان ریه از پا انداختش. من تقریبا توی این کار استاد شده بودم، از روستا به شهر هم که آمدیم سراغ شغل دیگری نرفتم.

 

جوادچراغ‌ساز

 

 

عاشق عتیقه‌جات هستم

توی قفسه‌ها پر از سماور‌های کهنه است وکنارش سماور زغالی با پارچ مسی برق انداخته و جامی که چشم را قلاب می‌کند به آن، انگار از عزیزکرده‌ها و دردانه‌های حاج آقایند. مکث و سکوت را بی‌هوا با پرسشی می‌شکنیم.
-با زغال آب را جوش می‌آورد؟

انگار از پرسش ما به وجد آمده باشد، می‌گوید: شما هم مثل من اشیای قدیمی را دوست دارید؟ 

بعد بدون آنکه منتظر پاسخی باشد تعریف می‌کند من که عاشق این عتیقه‌جات هستم. کلی سماور، کاسه و لیوان‌های قدیمی را جمع‌آوری کرده‌ام و توی خانه نگهداری می‌کنم. از شما پنهان نماند صدای عیالمان را هم درآورده است.

 

جوادچراغ‌ساز

 

چای توی حمام برنجی

استا چراغ‌ساز تعریف می‌کند: سماور تشکیل شده از یک بخاری زغال‌سوز کوچک قابل حمل‌ونقل و یک منبع آب شیردار که توسط صنعتکاران روسی با هم ترکیب یافته است. یعنی تنوره بخاری را از وسط آب عبور داده‌اند و بادگیر سر تنورش را طوری ساخته‌اند که در آنجا قوری قرار گیرد و چای در حرارت ملایم آن مجموعه دم بشود و داغ باقی بماند.

عوام به آن «حمام برنجی» هم می‌گفتند، و معنی «خودجوش» را هم دارد. ابزار کار سماورسازان نظیر مسگر‌ها و دواتگرهاست، یک کوره و دم کوچک، چکش و سندان، قیچی آهن‌بر، هویه، قلع و نشادور و یک دستگاه کمان و پرمای خراطی برای صاف کردن و جلادادن بدنه سماور و غیره.

 

ساز ناکوک سماور‌ها

می‌گوید: نسل سماورساز‌ها تقریبا تمام شده است. آخرین دواتگر‌ها و ورشو‌ساز‌ها در کوچه پس‌کوچه‌های شهر سماور تولید نمی‌کنند، بلکه با بهره‌گیری از تجربه و مهارت تنها به تعمیر سماور‌ها می‌پردازند. یک چند نفری هم که در این کار مانده باشند تلاش می‌کنند رنگ و لعاب سماور‌ها را مثل گذشته جلا خورده و تمیز نگاه دارند.

سماور‌هایی که روزی در خانه‌های ما ساز و آوازی داشتند و حالا دیگر از ساز زدن افتاده‌اند.

خیلی‌ها سماور‌های برنجی قدیمی‌شان را به دست دواتگر‌های قدیم می‌سپارند تا دستی به سر و گوششان بکشند و آن‌ها را مثل روز اول تحویلشان دهند، چرا که می‌خواهند آن را همچون یک وسیله قدیمی و باارزش برای دکور منزل نگه دارند.

آخرین دواتگر‌ها و ورشو‌ساز‌ها دیگر سماور تولید نمی‌کنند، بلکه با بهره‌گیری از تجربه تنها به تعمیر سماور‌ها می‌پردازند

 

مسگری هم کرده‌ام

خوشی خاطرات آن ایام با همه شیرینی‌ها و سختی‌ها زیر زبانش می‌آید و می‌گوید: ابزار مسگری گران است و خطرناک. نمی‌ارزد که آدم سلامتی‌اش را نادید بگیرد. قلع و نشادر دشمن ریه است و گفتم که پدرم را همین از پا انداخت. سال‌ها با پدرم ورقه‌های مسی را چکش می‌زدیم و دیگ و ظروف مسی تولید می‌کردیم.

 

از زورخانه تا پارک محله

عکس‌های روی دیوار را که نشانی نه خیلی دور از جوانی‌اش دارد، نشانش می‌دهیم و او بی‌هیچ مقدمه‌ای از روزگار زورخانه‌های مشهد می‌گوید: آن وقت‌ها که زور بازو داشتم، زورخانه بود و میل و کباده و ورزشکارانی مثل من زیاد بودند. همه کباده می‌زدند و شنا می‌کردند. تفریح و سرگرمی‌ام همین چیز‌ها بود و حالا هم صبح به صبح که بیدار می‌شوم، اول ورزش می‌کنم، بعد سراغ مغازه می‌آیم.

 

در میدان رقابت و رفاقت کم آوردم

جنگ فصلی متفاوتی در زندگی تعمیرکار چراغ محله چهنو است که به گفته خودش در میدان رقابت و رفاقت با بچه‌های محله‌شان کم آورده است. آن‌ها شهادت نصیبشان شد و رفتند و او به جانبازی قناعت کرد و برگشت به حرفه و کار و زندگی روزمره.

می‌گوید: جنگ که شروع شد، تقریبا تمام سال‌های آن را منطقه بودم. چه در پشت منطقه و برای تعمیر چراغ‌های روشنایی سنگر و چه زیر آسمان پرخمپاره و موشک. خمپاره‌ها از کنار گوشمان رد می‌شد و موجش کر کننده بود، اما جنگ بود و دشمن و چشم همه به ما برای دفاع. من هم هر چند مدت یک بار برای استراحت به مشهد می‌آمدم و دوباره برمی‌گشتم. در عملیات کربلای ۳ یکی از همین امواج به شدت به گوش‌هایم آسیب رساند، اما خیلی از بچه‌های محله شهید شدند. هاشم بهشتی، حسین معین، مهدی ناصری و ....

اسم مهدی که به زبانش می‌نشیند، پشت‌بندش خاطره‌ای به یادش می‌آید؛ «ترکش پیشانی مهدی را نشانه گرفته بود جلوی آن را شکاف داده و از پشت سر بیرون آمده بود.

پیکرش بعد از هفت‌هشت روز به مشهد رسید. پدر مهدی که توی معراج شهدا کار می‌کرد، تعریف می‌کرد وقت وداع پنبه‌های پشت سر مهدی را برای دیدن شکاف برداشته و خون بیرون زده است.

 

هیچ‌کدام چراغ‌ساز نشده‌اند

مردی که هنرش را از پدر به ارث برده، نگران خاموش شدن چراغ حجره‌اش است و می‌گوید: کار از رونق افتاده است و برای همین است که توجه هیچ جوانی را جلب نمی‌کند تا شاگردی کند و این کار و پیشه از بین نرود.

از سویی آمدن چای‌ساز و کتری‌های مختلف سماور‌ها را از یاد مردم برده است، آن وقت‌ها مردم نمی‌دانستند سنگ کلیه چیست.

برای اینکه سماور‌های برنجی املاح و ناخالصی‌های آب را به بدنه جذب می‌کرد. چای سماوری هم چیز دیگری است. جوان‌ها به گوششان نمی‌رود که بخواهند با قناعت به پول کم زندگی کنند، هیچ کدام حاضر نیستند بیایند سراغ این کار.

روی صندلی‌اش جابه‌جا می‌شود و می‌گوید: شش فرزند دارم و همه‌شان پی زندگی‌شان رفته‌اند. یکی افسر است و یکی بهیار و هیچ‌کدام چراغ ساز نشده‌اند.

 

یک خانواده دوست تمام عیار

حاج آقا رقیق القلب است. می‌گوید: کاری نکرده‌ام که شرمنده کسی باشم، نه در زندگی و نه در کار و حالا هم اینجا دارم زندگی‌ام را می‌کنم.

نگاهمان می‌کند و ما هم سرمان را به نشانه تأیید تکان می‌دهیم.
خانواده دوستِ تمام عیار است. حالا که می‌خواهد سماور کوچک زغالی‌اش را از ردیف بالای قفسه پایین بیاورد و نشان دهد، بهترین موقع است که درباره نوه‌هایش بپرسیم، اینکه آن‌ها را دوست دارد یا نه و ارتباطش با آن‌ها خوب است یا نه.

اما نطفه کلام هنوز بسته نشده که چشم‌غره حاج آقا حجت تمام می‌کند. بعد با تکان دادن همان سماوری که در دستش است، می‌گوید: «مگر می‌شود بچه را دور انداخت؟ نوه را هم همین‌طور. نوه مغز بادام است» و می‌فهمیم که چقدر نوه‌هایش را دوست دارد و نباید این سؤال را می‌کردیم.

 

خوشبختی توی دل آدم‌هاست

حرف را به بهار و نوروز که می‌کشانیم، یاد مادر خدا بیامرزش می‌افتد و خوشه‌های گندمی که در ته‌قلیان‌های بزرگ می‌گذاشت و سبزشان می‌کرد و تخم مرغ‌های آپزی که عیدی می‌گرفتند و خیلی هم خوشحال کننده بود.‌
می‌گوید: بچه‌های قدیم همین‌قدر قانع و کم‌توقع بوده‌اند.

از گرفتن یک تخم مرغ خوشحال می‌شدند و پشت‌بندش لبخند می‌زند. حالا او خیلی حرف‌ها را زده و حرف‌هایی هم برای گفتن مانده است، اما دوست دارد کلامش را این‌طور به پایان برساند: همیشه از ته قلب با مردم بوده‌ام و آن‌ها را دوست داشته‌ام. دوست دارم به مردم انرژی بدهم چه محل کار و چه صبح‌ها وقت ورزش کردن. دلم می‌خواهد همه آدم‌ها خوشبخت باشند.

خوشبختی ربطی به جوانی و پیری ندارد، به ثروتمندی و نداری هم. خوشبختی توی دل آدم‌هاست. من آدم خسیسی نیستم، چون می‌دانم کفن جیب ندارد؛ برای همین به همه می‌گویم برای آخرت پس‌انداز کنید نه این جهان. این‌ها را می‌گوید و لبخند پیشانی‌اش را چین می‌اندازد.

 



* این گزارش دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶ در شماره ۲۸۶ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.

ارسال نظر